بعضی وقتها، نوشتن چقدر سخت می شود، آنقدر که هی می نویسی، خطشان می زنی و باز دوباره از نو ... خیلی وقتها هم برای یک شروع ساده می مانی؛ همان شروع همیشگی که مرا به تو می رساند و بهانه یی می شود تا با یک سلام گرم غافلگیرت کنم. تازه از راه رسیده ام، توی اتاقی با همان سکوت همیشگی، خوابم نمی آید، اما پلکهایم سنگین سنگین شده اند. حساب که می کنم می بینم چقدر این روزها از هم دور بوده ایم، لااقل برای چند وقتی که شده دغدغه های دیروز و دلواپسی های فردا را کنار بگذار.
یک لیوان چای توی این هوای سرد چقدر دلچسب است، درست مثل ریزش باران بر سقف شیروانی خانه مان، مثل نوشتن پای همان پنجره ای که ماه را به خلوتم می کشاند، راستی که جای تو خیلی خالی است.
عطر تو یک عطر تازه است، مثل مریمهای پیرمرد گل فروش. اصلاً حس زندگی می دهد. تو شاید برای خیلیها، فقط یک نفر باشی اما برای من تمام دنیایی. دیروز یک نفر به من گفت: چقدر حرفهایت شکستنی است، در جوابش گفتم: وقتی دلت را شکسته باشند، اولین جایی که خودش را نشان می دهد، زبان است دیگر. اما دیگر شکسته نمی نویسم، مبادا فکر کنند تو دلم را شکسته ای؛ تو که دوست هستی و دوست داشتنی.
A.HASHEMI
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 ساعت 11:08 ق.ظ
صادق جان سلام
وبلاگ جالبی داری نوشته هات خیلی خوب ومفید هستند
کلی استفاده کردم ...
موفق و پیروز باشی
باز هم به وبلاگ من سر بزن ....
سلام.وبلاگ خوبی داری.بازم بیا