امروز قصد کردم تفالی به حافظ بزنم که این ابیات آمد که تقدیم شماباد
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جانست طمع در لب جانان کردن تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هردم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علی رغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
صادق عزیز سلام
امروز اتفاقی گذرم به وبلاگتان افتاد. از لینکی که به من دادید متشکرم. به پاس محبتت شما از امروز لینک کردم.
امیدوارم ارتباط صمیمانه ات را با من قطع نکنی.
جواد جان اگرچه درام خودمونی می نویسم اما به مباحث ارتباطات خیلی علاقه مندم نوشته های توهم که خیلی زیباست
مانده ام در پس، پس کوچه تنهائی خویش
شود آیا که از این در به دری بگریزم؟